جوجوی منجوجوی من، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

فاطمه جوجه حنایی مامان رهرا

انتخاب اسم واسه دخترم....

سلام عزیزم دختر ماهم کی بشه بیای بغلم دور سرت بگردم ..... اسم دختر خوشگلم و همه قبل اینکه حتی معلوم بشه پسری یا دختر بهت میگفتن بهار اخه منو بابایی قبل بارداری مم بهار دوس داشتیم ولی قرار گذاشته بودیم اگه پسر شدی بزاریم اسمتو علیرضا ک خدا روشکر خدا همونی ک دلمون خاست و بمون داد الهی ک  مامان فداتشم البته یسری مخالفت م سر اسمت بود بابا شعبون و مامان فضه میگن اسم ایمه دایی محسن میگه عسل و غزل البته غلامرضا م صدات میکنه ولی بعد ی مدت بطور ناخوداگاه همه صدات کردن بهار حتی عمه ها و مامان شوکت اینا  بهار مامان و بابایی و با بهارم میای و زندگیمونی و بهاری میکنی خوشگلم ...
18 دی 1392

ی تکون کوچولو....

سلام عزیزکم ...  خوبی مامانم ؟... مامانی هنوز باورم نشده تو دلمی ، انگار یه خوابه ... خوابی که نمیخوام هیچ وقت از این خواب بیدار بشم  مامانی امروز یه نبض رو دلم دیدم ، ینی قلب شماست ؟      ...
18 دی 1392

اولین ویزیت

ام لبخند زیبای خـــــــــــــــــــــــــــــــدا ...   عزیزکم نمیدونی چقدر برای لحظه در آغوش کشیدنت چشم انتظارم  انشاالله که همه نی نی هایی که تو دل ماماناشون هستن صحیح و سالم بیان بغل مامان و باباشون ، شما هم همینطور    القصه  دیروز (1392/5/9) برای اولین ویزیت بارداری رفتم پیش دکترم  و بهم اظمینان کامل داد و وزنم کرد و گفت 40 روزه ک شما تو دل منی قربونت برم و سونوگرافی و از مایش برام نوشت نفسی....منو وزدن کرد 49/5بودم حالا اندام الانمو ببین و اخر بارداری مم ببین چ بروز من اورزدی....بعد از دکتر همه ی خرفا دکتر و ب بابایی گفتم و حسابی قربون صدقت رف منم اصلا حسودیم نششدا از همون روزم ویارم شر...
18 دی 1392

چقدر ندیده وابسته ت شدم در دونه م....

سلام عزیزکم ، حضورت رو بیش از پیش حس میکنم و از وجودت لذت میبرم ... حسی عجیب که هیچ وقت درگیرش نشده بودم ... چیزی مثل یک رویا ، مثل یک خواب ... یک خواب شیرین ... حسی لبریز از ترس و هیجان و شادی و لذت ... چیزی شبیه به هیچ چیز در وجودم لانه گزیده و رشد میکند ، چیزی که تا چندی پیش نبود و الان هست ... چیزی که عشقمان را به تمامه به تصویر میکشد ... یک هدیه ، از بهترین کسی که میتواند به من هدیه ای ارزشمند بدهد ... هدیه ای که با شیره وجود من سبز میشود و جان میگیرد و با حضورش زندگیمان را سبزتر و پرجان تر میکند ... این تنها هدیه ایست که هرگز راضی به پس دادن و تعویضش نیستم ... پس ؛ از بزرگی که این هدیه را به من بخشیده ملتمسانه تمن...
18 دی 1392

مژده امد خبری در راه است....(روزی ک فهمیدم باردارم )

چون ب ما گفته بودن ک طول میکشه تا بار دار شم اصلا توقع نداشتم انقد زود حست کنم دورت بگردم تقریبا روز 12 ام ماه رمضون بود ک حس کردم ک باردارم ولی برو خودم نیاوردم تا دو روز بعد حالت تهوع داشتم و حالم بد میشد تو اتلیه و روزه اذیتم میکرد ک خاله ها ت گیر دادن ک حامله ای منم شب ب بابا مهدیت گفتم بی بی چک گرفت و بعد از اینکه از بالا اومدیم پایین هنوز نرسیده بابا بازش کرذه بود از خوشحالی و منو انداخت تو دسشویی وقتی دیدم دو تا خطش قرمز شد اونم چ قرمزی هاج و واج موندم چکار کنم  دقیقا شبیه این وقتی ب بابایی گفتم زدم زیر گریه و بابات برعکس من اساسی خوشحالی کرد و منو مسخره کرد    واقعا شکه شده بودم صدبار بروشور و خوندم ولی همش ی نتیجه م...
18 دی 1392

حس نیاز...

سلام فرشته کوچولوی خوجل  موجل من   مامان اینجارو تازه برات درست کرده و  دلش میخواد تمام لحظه های مادرانشو اینجا بنویسه  تا وقتی یاد گرفتی ک بخونی بیای ببینی و ازش لذت ببری نفس مامان      جونم برات بگه مادر ی روز تقریبا میشه گفت بهاری (1387/12/19)من و بابا جونیت پای ی سفره عقد خوجل موجل نشستیم و با یکی یه "بله"جانانه ب هم گفتن ازدواج شدیم بعدشم تو ی شب زمستونی و بارونی سال 89 (1389/11/21)عروسی گرفتیم و رفتیم خونه خودمون همه چیز خوب پیش میرفت و ما هم شاد شاد گاهی اینجوری خوشحال گاهی اینجوری  گاهی هم اینجوری داغون بعد ی دعوای جانانه تا اینکه اخرای سال 91 ی حس نیازی اومد سراغمون ک ی دف...
18 دی 1392